شعر و اشک

نیست در کس جرم و وقت طرب می گذرد

شعر و اشک

نیست در کس جرم و وقت طرب می گذرد

         ای دوست

 

چشم بگشا که جلوه دلدار به تجلیست از در و دیوار-


تاسر به پای آن بت رعنا گذاشتی***پا برفراز طارم اعلا گذاشتی


شب رفت و شکوه های دلم نا شنیده ماند***این آرزو به وعده فردا گذاشتی


بر آستان اهل نظر جا گرفته ای *** تا دست رد به سینه دنیا گذاشتی


جز خار خار عشق که در دل خریده است ***هر گل که داشت خار تمنا گذاشتی


دیشب هوس این دل غمینم بگرفت***اندیشه یار نازنینم بگرفت


گفتم بروم از پی دل تا آنجا***اشکم بدوید و آستینم بگرفت

از من بگریزید که می خورده ام امروز

با من منشینید که دیوانه ام امشب

ترسم که سر کوی تو را سیل بگیرد

ای بی خبر از گریه ی مستانه ام امشب

یک جرعه ی آن مست کند هر دو جهان را

چیزی که لبت ریخت به پیمانه ام امشب

دانی که چیست حاصل انجام عاشقی =جانانه را ببینی و جان را فدا کنی

تا کی در انتظار قیامت توان نشست===برخیزتاهزار قیامت به با کنیم

من  تنها به دلیل تنهاییم می نویسم

                                 تو نیز اینچنین

 

خسته از بی تفاوتی زمان

                             از خود می گویم

از سکوت از ترانه ...............از دلم

      دل خوش به امید شبهای تارم بودم که نا گهان صدای عطشناک باران پاییزی

    سکوت شبهایم را شکست

          به پایان برد آرزوهای بی کسیم را

                        من را آشنا با آشناترین غم دنیا گذارد

آری امروز ایستاده و به خود مینگرم که چگونه فردایم را به مُزد هیچ

به باد سپرده ام

واینک سکوت ،

            سکوت مانده و جای پای آشنای یک حرف

              حرفی که بی پایان مرا گفت برو....

غروب ، قلبِ افق خون و شکِّ مرگِ زمان

 

چه بی اراده هراسی ، که ریخت در دلِمان

 

و گاه گاه ، کلاغی که نعره سر می داد

 

و بی گمان، همه مدهوش سِحر باد خزان

 

نسیم ، حرف غریبی به کوچه ها می گفت

 

خبر،زحمله ی شب بود سمت شهر کوچکِمان

 

و آسمان ، همه تیره ، سیاه ، مشکی پوش

 

ز فتح قلعه ی شهر و، ز سوگِ مرگِ یَلان

 

ولی عجیب،که درشب ،چه خوب رونق داشت

 

معامله ی آدمی ، به دستِ پست ، سگان

 

گرم بازآمدی محبوب سیم اندام سنگین دلایا باد سحرگاهی گر این شب روز می​خواهیگر او سرپنجه بگشاید که عاشق می​کشم شایدگروهی همنشین من خلاف عقل و دین منملامتگوی عاشق را چه گوید مردم دانابه خونم گر بیالاید دو دست نازنین شایداگر عاقل بود داند که مجنون صبر نتواندز عقل اندیشه​ها زاید که مردم را بفرسایدمرا تا پای می​پوید طریق وصل می​جویدعجایب نقش​ها بینی خلاف رومی و چینیدر این معنی سخن باید که جز سعدی نیاراید گل از خارم برآوردی و خار از پا و پا از گلاز آن خورشید خرگاهی برافکن دامن محملهزارش صید پیش آید به خون خویش مستعجلبگیرند آستین من که دست از دامنش بگسلکه حال غرقه در دریا نداند خفته بر ساحلنه قتلم خوش همی​آید که دست و پنجه قاتلشتر جایی بخواباند که لیلی را بود منزلگرت آسودگی باید برو عاشق شو ای عاقلبهل تا عقل می​گوید زهی سودای بی​حاصلاگر با دوست بنشینی ز دنیا و آخرت غافلکه هرچ از جان برون آید نشیند لاجرم بر دل

تو را سریست که با ما فرو نمی​آیدکدام دیده به روی تو باز شد همه عمرجز این قدر نتوان گفت بر جمال تو عیبچه جور کز خم چوگان زلف مشکینتاگر هزار گزند آید از تو بر دل ریشگر از حدیث تو کوته کنم زبان امیدگمان برند که در عودسوز سینه منچه عاشقست که فریاد دردناکش نیستبشیر بود مگر شور عشق سعدی را مرا دلی که صبوری از او نمی​آیدکه آب دیده به رویش فرو نمی​آیدکه مهربانی از آن طبع و خو نمی​آیدبر اوفتاده مسکین چو گو نمی​آیدبد از منست که گویم نکو نمی​آیدکه هیچ حاصل از این گفت و گو نمی​آیدبمرد آتش معنی که بو نمی​آیدچه مجلسست کز او های و هو نمی​آیدکه پیر گشت و تغیر در او نمی​آید

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشمبه هوش بودم از اول که دل به کس نسپارمحکایتی ز دهانت به گوش جان من آمدمگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانیمن رمیده دل آن به که در سماع نیایمبیا به صلح من امروز در کنار من امشبمرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنمبه زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحتمرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کنبه راه بادیه رفتن به از نشستن باطل نبود بر سر آتش میسرم که نجوشمشمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشمدگر نصیحت مردم حکایتست به گوشمکه من قرار ندارم که دیده از تو بپوشمکه گر به پای درآیم به دربرند به دوشمکه دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشمکه از وجود تو مویی به عالمی نفروشمکه تندرست ملامت کند چو من بخروشمسخن چه فایده گفتن چو پند می​ننیوشمو گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

گرم بازآمدی محبوب سیم اندام سنگین دلایا باد سحرگاهی گر این شب روز می​خواهیگر او سرپنجه بگشاید که عاشق می​کشم شایدگروهی همنشین من خلاف عقل و دین منملامتگوی عاشق را چه گوید مردم دانابه خونم گر بیالاید دو دست نازنین شایداگر عاقل بود داند که مجنون صبر نتواندز عقل اندیشه​ها زاید که مردم را بفرسایدمرا تا پای می​پوید طریق وصل می​جویدعجایب نقش​ها بینی خلاف رومی و چینیدر این معنی سخن باید که جز سعدی نیاراید گل از خارم برآوردی و خار از پا و پا از گلاز آن خورشید خرگاهی برافکن دامن محملهزارش صید پیش آید به خون خویش مستعجلبگیرند آستین من که دست از دامنش بگسلکه حال غرقه در دریا نداند خفته بر ساحلنه قتلم خوش همی​آید که دست و پنجه قاتلشتر جایی بخواباند که لیلی را بود منزلگرت آسودگی باید برو عاشق شو ای عاقلبهل تا عقل می​گوید زهی سودای بی​حاصلاگر با دوست بنشینی ز دنیا و آخرت غافلکه هرچ از جان برون آید نشیند لاجرم بر دل

مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هستبه کمند سر زلفت نه من افتادم و بسگر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیستهر که عیبم کند از عشق و ملامت گویدصبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنمنه من خام طمع عشق تو می​ورزم و بسباد خاکی ز مقام تو بیاورد و ببردمن چه در پای تو ریزم که پسند تو بودمن از این دلق مرقع به درآیم روزیهمه را هست همین داغ محبت که مراستعشق سعدی نه حدیثیست که پنهان ماند یا شب و روز بجز فکر توام کاری هستکه به هر حلقه موییت گرفتاری هستدر و دیوار گواهی بدهد کاری هستتا ندیدست تو را بر منش انکاری هستهمه دانند که در صحبت گل خاری هستکه چو من سوخته در خیل تو بسیاری هستآب هر طیب که در کلبه عطاری هستجان و سر را نتوان گفت که مقداری هستتا همه خلق بدانند که زناری هستکه نه مستم من و در دور تو هشیاری هستداستانیست که بر هر سر بازاری هست

سلسله موی دوست حلقه دام بلاستگر بزنندم به تیغ در نظرش بی​دریغگر برود جان ما در طلب وصل دوستدعوی عشاق را شرع نخواهد بیانمایه پرهیزگار قوت صبرست و عقلدلشده پای بند گردن جان در کمندمالک ملک وجود حاکم رد و قبولتیغ برآر از نیام زهر برافکن به جامگر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهرهر که به جور رقیب یا به جفای حبیبسعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراستدیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاستحیف نباشد که دوست دوستر از جان ماستگونه زردش دلیل ناله زارش گواستعقل گرفتار عشق صبر زبون هواستزهره گفتار نه کاین چه سبب وان چراستهر چه کند جور نیست ور تو بنالی جفاستکز قبل ما قبول وز طرف ما رضاستحکم تو بر من روان زجر تو بر من رواستعهد فرامش کند مدعی بی​وفاستگو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست


بی دل وخسته در این شهرم و دلداری نیست----غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
شب به بالین من خسته بغیر از غم دوست-------- زآشنایان کهن یارو برستاری نیست
یا رب این شهر چه شهریست که صد یوسف دل----به کلافی بفروشیم و خریداری نیست
فکر بهبود خود ای دل بکن زجای دگر---که در این شهر طبیب دل بیماری نیست

تا به جفایت خوشم ترک جفا کرده ای----این روش تازه را تازه بنا کرده ای