خیال تو چو باران دلپذیر است
شکفتن در هوایت بی نظیر است
از این پس در غروب ساکت شهر
دل من بی حضورت گوشه گیر است
چو دردی بر سر درد آفریدند
به درمان دلم صبر آفریدند
اگر گل را به زیبایی کشیدند
کنارش خار را هم آفریدند
کجا رفتند آن عاشق پرستان؟
که روزی تیغ صرصر آفریدند
پریشان می شوم در یاد رویت
مرا شیدای شب گرد آفریدند
من به چشم سیهت دوست گرفتار شدم
بوسه بر خاک زدم از همه بی زار شدم
راه میخانه به رویم چو ببستند دیدند
یک نفس رفتم و این بارزدیوار شدم
عاقبت کوزه ی می دست من مست افتاد
بوالعجب بین که در آن حال مددکار شدم
چون که بیدار شدم حمدوثنایت گفتم
چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم
فارغ ازمسجد وبتخانه و میخانه شدم
من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
یوسفم را چو به بازار خدایان بردند
با کلاف گنهم پیر خریدار شدم
چون که یوسف بشد از آن من و بار گناه
من خجلت زده در خدمت خمار شدم
من تنها چوزدم دم زدمی از دم تو
بین که امشب به خوشی شهره ی بازار شدم
ای دوست
چشم بگشا که جلوه دلدار به تجلیست از در و دیوار-
تاسر به پای آن بت رعنا گذاشتی***پا برفراز طارم اعلا گذاشتی
شب رفت و شکوه های دلم نا شنیده ماند***این آرزو به وعده فردا گذاشتی
بر آستان اهل نظر جا گرفته ای *** تا دست رد به سینه دنیا گذاشتی
جز خار خار عشق که در دل خریده است ***هر گل که داشت خار تمنا گذاشتی
دیشب هوس این دل غمینم بگرفت***اندیشه یار نازنینم بگرفت
گفتم بروم از پی دل تا آنجا***اشکم بدوید و آستینم بگرفت
از من بگریزید که می خورده ام امروز
با من منشینید که دیوانه ام امشب
ترسم که سر کوی تو را سیل بگیرد
ای بی خبر از گریه ی مستانه ام امشب
یک جرعه ی آن مست کند هر دو جهان را
چیزی که لبت ریخت به پیمانه ام امشب
خسته از بی تفاوتی زمان
از خود می گویم
از سکوت از ترانه ...............از دلم
دل خوش به امید شبهای تارم بودم که نا گهان صدای عطشناک باران پاییزی
سکوت شبهایم را شکست
به پایان برد آرزوهای بی کسیم را
من را آشنا با آشناترین غم دنیا گذارد
آری امروز ایستاده و به خود مینگرم که چگونه فردایم را به مُزد هیچ
به باد سپرده ام
واینک سکوت ،
سکوت مانده و جای پای آشنای یک حرف
حرفی که بی پایان مرا گفت برو....
غروب ، قلبِ افق خون و شکِّ مرگِ زمان
چه بی اراده هراسی ، که ریخت در دلِمان
و گاه گاه ، کلاغی که نعره سر می داد
و بی گمان، همه مدهوش سِحر باد خزان
نسیم ، حرف غریبی به کوچه ها می گفت
خبر،زحمله ی شب بود سمت شهر کوچکِمان
و آسمان ، همه تیره ، سیاه ، مشکی پوش
ز فتح قلعه ی شهر و، ز سوگِ مرگِ یَلان
ولی عجیب،که درشب ،چه خوب رونق داشت
معامله ی آدمی ، به دستِ پست ، سگان