خسته از بی تفاوتی زمان
از خود می گویم
از سکوت از ترانه ...............از دلم
دل خوش به امید شبهای تارم بودم که نا گهان صدای عطشناک باران پاییزی
سکوت شبهایم را شکست
به پایان برد آرزوهای بی کسیم را
من را آشنا با آشناترین غم دنیا گذارد
آری امروز ایستاده و به خود مینگرم که چگونه فردایم را به مُزد هیچ
به باد سپرده ام
واینک سکوت ،
سکوت مانده و جای پای آشنای یک حرف
حرفی که بی پایان مرا گفت برو....
من آن موجم که آرامش ندارم
به آسانی سر سازش ندارم
همیشه در گریز و در گذارم
نمی مانم به یک جا بی قرارم
سفر یعنی منو و گستاخی من
همیشه رفتن و هرگز نماندن
هزاران ساحل و نادیده دیدن
به پرسشهای بی پاسخ ،رسیدن
من از تبار دریا از نسل چشمه سارم
رهاتر از رهایی ، حصار بی حصارم
ساحل حصار من نیست
پایان کار من نیست
همدرد و یار من نیست
کسی که یار من نیست
در انتظار من نیست............................