شعر و اشک

نیست در کس جرم و وقت طرب می گذرد

شعر و اشک

نیست در کس جرم و وقت طرب می گذرد

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشمبه هوش بودم از اول که دل به کس نسپارمحکایتی ز دهانت به گوش جان من آمدمگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانیمن رمیده دل آن به که در سماع نیایمبیا به صلح من امروز در کنار من امشبمرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنمبه زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحتمرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کنبه راه بادیه رفتن به از نشستن باطل نبود بر سر آتش میسرم که نجوشمشمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشمدگر نصیحت مردم حکایتست به گوشمکه من قرار ندارم که دیده از تو بپوشمکه گر به پای درآیم به دربرند به دوشمکه دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشمکه از وجود تو مویی به عالمی نفروشمکه تندرست ملامت کند چو من بخروشمسخن چه فایده گفتن چو پند می​ننیوشمو گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد