شعر و اشک

نیست در کس جرم و وقت طرب می گذرد

شعر و اشک

نیست در کس جرم و وقت طرب می گذرد

گرم بازآمدی محبوب سیم اندام سنگین دلایا باد سحرگاهی گر این شب روز می​خواهیگر او سرپنجه بگشاید که عاشق می​کشم شایدگروهی همنشین من خلاف عقل و دین منملامتگوی عاشق را چه گوید مردم دانابه خونم گر بیالاید دو دست نازنین شایداگر عاقل بود داند که مجنون صبر نتواندز عقل اندیشه​ها زاید که مردم را بفرسایدمرا تا پای می​پوید طریق وصل می​جویدعجایب نقش​ها بینی خلاف رومی و چینیدر این معنی سخن باید که جز سعدی نیاراید گل از خارم برآوردی و خار از پا و پا از گلاز آن خورشید خرگاهی برافکن دامن محملهزارش صید پیش آید به خون خویش مستعجلبگیرند آستین من که دست از دامنش بگسلکه حال غرقه در دریا نداند خفته بر ساحلنه قتلم خوش همی​آید که دست و پنجه قاتلشتر جایی بخواباند که لیلی را بود منزلگرت آسودگی باید برو عاشق شو ای عاقلبهل تا عقل می​گوید زهی سودای بی​حاصلاگر با دوست بنشینی ز دنیا و آخرت غافلکه هرچ از جان برون آید نشیند لاجرم بر دل
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد